« اصول شماره گذاری صفحات پایان نامه ( با حروف ابجد و عدد) | سردار بی سر محرم ، به شهر رسید » |
با اینکه پر شر و شور بودم و قوانینی که دختر و پسر رو از هم جدا می کرد برام سنگین بود ولی عشق این بودم که کاش پسر می شدم و لباس روحانیت تنم میکردم ، این لباس برام تقدس زیبایی و ابهت خاصی داشت ، برای همینم تابستون اون دخترک پر شر شور در کنار کارا و بازی های عجیب و غریبش ، پای ثابت حضور در کلاس احکام و قرآن روحانیت بود، تا رسیدیم به سال سوم دبیرستان ، همیشه نمرات شب امتحانی ام از بقیه بچه ها بالاتر بود ، طبق معمول باز تابستونم با دوست صمیمی ام می رفتیم کلاس حاج آقا ، بودن هر ساله ما سر کلاسش دیگر براشون عادی شده بود، طفلی هر سال آدمای تکراری پارسال ? ? ?
معدل پرسیدن و گفتند :” نمیخواید برید جامعه الزهرا ؟ دیگه پیش دانشگاهی هم لازم نیست ها ، و اخطار اینکه جو دانشگاه مناسب نیست نکنه این حجاب این پاکی و صفای ظاهریمون لطمه ببینه یا هرچی ”
وای خدااای من، من به یک قدمی رویای بیش از یک دهه زندگیم رسیده بودم! باور کردنی نبود ؛ قم، جامعه الزهرا، تازه اون زمان تعهد استخدامی و تدریس ده سال در قم رو داشت ، یک تیر و هزار نشان!”
اما..
پدر موافقت نکردن ?
آخه تب دانشگاه داغ بود ، هرکی میرسد به دیگری با چه چه و به به سرش بالا می گرفت، که بله دخترم فلان دانشگاه قبول شد .
نشد، نرفتم
شاید لیاقتش نداشتم و هزار شاید دیگر، زورم به بابام نرسید، من ماندم و حکم الهی؛ اطاعت از ولی ، چشم گفتیم و این آرزو را به خاطرات سپردیم،
لیسانس ، رتبه ممتاز ارشدی، دکترا تا مصاحبه ، 6 سال زندگی در کلانشهرها و غربت گذشت.
الان دیگر اون دختر نوجوان سربه هوا، رام رام شده بود، میدونست علاقه اش بیخود نبود ، با اینکه ممتاز کلاس و رشته اش در دانشگاه بود ولی پای مشاوره و درد دل و مسائل شرعی دوست و غریبه خوابگاه بود اینقد که ازش سوال دینی می پرسیدن، برا جزوه و سوال درسی نمی اومدن پیشش، تهش می شنید چطور طلبه نشدی؟ و یه پرتاب به نوجوانی و آه سردی و …
روزی که از خیابون می گذشتم چشمم افتاد به بنر بزرگ ثبت نام حوزه ،حوزه هم که دم در خونه مون بود از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان هروقت اونجا رد میشدم و تابلو((مدرسه علمیه ریحانه الرسول )) میدیدم بی اراده قدم هام کند می شد و چشمم به تابلو خیره ، اینقد که اگر کسی باهام بود متوجه می شد.
ما آمدیم اسم نوشتیم و خدا این بار اذن داد و پدر لحظه نود گفتند: تو هنوز حوزه میخوای؟!، باشه برو
پ.ن: اما مشکلات زیادی در مسیرمه، که این راه به مقصود برسه،مشکلاتی که فقط یکیشون برای به زانو درآوردن یک مرد هم کافیست چه برسه اینهمه و من یه دخترم!برایم دعاکنید .
#چی_شد_طلبه_شدم
سلام انشاء الله موفق میشید
فرم در حال بارگذاری ...